سلام به همه دوستان مدتی بود دلم تنگ شده بود که وبلاگ رو به روز کنم ولی میخواستم یه چیزی رو پیدا کنم تا بنویسم یک داستان که شاید خیلی برام جالب و مهم بود این که :
روزی تاجری با دوست خود در حال رفتن بودن تا اینکه دزدی به آنها نزدیک شد و خواست که هردوی آنها رو بکشه تاجر گفت ای دزد من هرچی که دارم برای تو ولی ما را نکش دزد گفت : من باید شما ها رو بکشم وگرنه کارهای خواهید دید و همه جا خواهید گفت. تاجر گفت پس بگذار من نمازی بخوانم و بعد تو هرکاری میخواهی بکن. دزد قبول کرد و تاجر سر نماز گفت : خدایا من تمام امید به توست کمکمان کن. ناگهان دزد دل درد شدیدی گرفت و تاجر و دوستش از موقعیت استفاده کردن و فرار کردن بعد از اون دوست تاجر از اون پرسید که : چه شد که آن اتفاق برای دزد افتاد؟ تاجر گفت : اگر میخوایی بر قویترین ها پیروز شوی به خدا توکل کن.
یا حق و توکل به او
سلام با تشکر از شما به خاطر اینکه به من سر زدی وبلاگ خوبی داری امیدوارم که حق اول سار شما و همه مردم باشد که همیشه هست دوم منو به عقیده ام برسونه بایییییییییی
سلام
ممنون که به من سر زدی
وبلاگ خوبی داری
فرزاد جان پست قشنگی بود
پس فراموش نکن ......... توکـــــــــل و میگم
سلام خسته نباشید آقا فرزاد
داستان قشنگی بود
توکل به او